سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/9/21 | 1:53 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

پول با برکت‏

على بن ابى طالب از طرف پیغمبر اکرم مأمور شد به بازار برود و پیراهنى براى پیغمبر بخرد. رفت و پیراهنى به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اکرم پرسید:

«این را به چه مبلغ خریدى؟».

- به دوازده درهم.

- این را چندان دوست ندارم، پیراهنى ارزانتر از این مى‏خواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟.

- نمى‏دانم یا رسول اللَّه.

- برو ببین حاضر مى‏شود پس بگیرد؟.

على پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود:

«پیغمبر خدا پیراهنى ارزانتر از این مى‏خواهد، آیا حاضرى پول ما را بدهى و این پیراهن را پس بگیرى؟».

فروشنده قبول کرد و على پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم و على با هم به طرف بازار راه افتادند. در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکى افتاد که گریه مى‏کرد. پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:

«چرا گریه مى‏کنى؟»- اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا براى خرید به بازار فرستادند؛ نمى‏دانم چطور شد پولها گم شد. اکنون جرئت نمى‏کنم به خانه برگردم.

رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: «هرچه مى‏خواستى بخرى بخر و به خانه برگرد.» و خودش به طرف بازار رفت و جامه‏اى به چهار درهم خرید و پوشید.

در مراجعت برهنه‏اى را دید، جامه را از تن کند و به او داد. دومرتبه به بازار رفت و جامه‏اى دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.

در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است، فرمود:

«چرا به خانه نرفتى؟».

- یا رسول اللَّه خیلى دیر شده، مى‏ترسم مرا بزنند که چرا اینقدر دیر کردى.

- بیا با هم برویم، خانه‏تان را به من نشان بده، من وساطت مى‏کنم که مزاحم تو نشوند.

رسول اکرم به اتفاق کنیزک راه افتاد. همینکه به پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت: «همین خانه است.» رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت:

«اى اهل خانه سلام علیکم.».

جوابى شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، جوابى نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند:

«السلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه و برکاته.».

- چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمى‏شنیدید؟.

- چرا، همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.

- پس علت تأخیر چه بود؟.

- یا رسول اللَّه! خوشمان مى‏آمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما براى خانه ما فیض و برکت و سلامت است.

- این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید.

- یا رسول اللَّه! به خاطر مقدم گرامى شما این کنیز از همین ساعت آزاد است.

پیامبر گفت: «خدا را شکر، چه دوازده درهم پربرکتى بود، دو برهنه را پوشانید ویک برده را آزاد کرد!»